پيامبر (ص) بعد از ابوطالب.
بعد از وفات ابوطالب، قريش بر رسول خدا (ص) گستاخ شدند و به او جسارت¬ها نمودند و بارها تصميم بر قتلش گرفتند. آزارهايي كه قريش در زمان حيات ابوطالب به رسول خدا (ص) مي¬رساندند، از ريشخند و تمسخر و دشنام و آزارهاي زباني تجاوز نمي¬كرد؛ ولي بعد از مرگ ابوطالب آزارهاي آنان به آزارهاي بدني نيز رسيد، از جمله:
1 ـ يك بار وقتي پيامبر (ص) در سجده بود و بچّه¬دان شتري هم آن¬جا افتاده بود. قريش گفتند: كي اين كثافات را برمي¬گيرد و آن را بر پشت محمّد مي¬افكند؟ عقبة بن ابي¬معيط رفت و آن را بر پشت پيامبر (ص) انداخت، فاطمه¬ي زهرا (س) آمد و آن را از پشت آن حضرت برداشت و عاملين آن را نفرين كرد. عبدالله گويد: هيچ¬گاه نديدم كه پيامبر (ص) نفرين كند، مگر آن روز كه گفت: خدايا، شكايت سران قريش را به تو مي¬كنم. خدايا، شكايت ابوجهل ابن¬هشام و عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه و عقبة بن ابي¬معيط و امية بن خلف را به تو مي¬كنم. عبدالله گويد: روز بدر ديدم آن¬ها كشته شدند و در چاه بدر افتاده¬اند. (بحار 18/ 209) (بدايه ابن¬كثير 2/42) (صحيح بخاري، حديث 3014) (دلائل النّبوّه بيهقي 2/ 43)
2 ـ عبدالرّحمان بن عمرو بن عاص گفته: من حضور داشتم كه اشراف قريش در حجر اسماعيل از پيامبر خدا (ص) سخن به ميان آوردند و گفتند: هرگز ما با كسي چون اين مرد مدارا نكرده¬ايم كه عقول ما را سبك شمارد و پدرانمان را ناسزا گويد و دينمان را تحقير كند و جمعيّتمان را به تفرقه اندازد و به خدايانمان بد گويد، حقّاً كه با وي بسيار مدارا كرده¬ايم... در اين وقت يكي از مشركان و به قول بعضي «عقبة بن ابي¬معيط» اطراف رداي آن حضرت (ص) را گرفت و به سختي كشيد كه در اين اثنا ابوبكر در حالي كه مي¬گريست گفت: آيا كسي را كه مي¬گويد: پروردگار من خداي يگانه است مي¬كشيد؟ و قريشيان وي را رها كردند. (اسد¬الغابه 3/319 ) (سيره ابن هشام 1/309 ) (طبري 875 ) (بدايه ابن¬كثير 2/44)
3 ـ روزي ابوجهل به جمع قريش گفت: اي گروه قريش، مي¬بينيد كه چگونه محمّد (ص) دين ما را مسخره مي¬كند و به آيين پدران ما و خدايان آن¬ها بد مي¬گويد و ما را بي¬خرد مي¬خواند؟ به خدا سوگند، فردا كه سر به سجده گذارد سنگي بر سر او مي¬زنم. آيا اگر من اين كار را بكنم، شما در مقابل بني¬عبدمناف از من دفاع مي¬كنيد؟ همگي گفتند: آري، به خدا تو را تنها نمي¬گذاريم. چون فردا رسول خدا (ص) وارد مسجد شد و ميان ركن يماني و حجرالاسود به نماز ايستاد، ابوجهل با سنگي به نزديك آن حضرت (ص) رفت، ولي چون قرائت رسول خدا (ص) را شنيد، بدون آن¬كه هيچ¬گونه اقدامي كند با رنگ پريده به نزد قريش برگشت. آن¬ها به وي گفتند: چه شد اي ابوالحكم؟ وي با صداي خفيف و لرزاني گفت: به خدا سوگند، منظره¬اي ديدم كه تا كنون نديده¬ام و آن اين¬كه شتر نري را ديدم كه غرّش¬كنان به من حمله¬ور شد و چيزي نمانده بود كه مرا در دهان خود گيرد؛ ازاين¬رو، از تصميم خود منصرف شدم. (بحارالانوار 18/24) (سيره ابن هشام 1/319) (بدايه ابن¬كثير¬2/41)
ازدواج با سوده و عايشه
مرگ ابوطالب و خديجه چنان رسول خدا (ص) را غمگين ساختند كه تا يك سال لبخند بر لب نياورد؛ و ازاين¬رو، آن سال را «عام¬الحزن: سال غم» گفتند. رسول خدا (ص) پنجاه ساله بود كه خديجه از دنيا رفت و تا يك سال بعد از خديجه هم زن نگرفت. پس از يك سال «خوله» دختر حكيم و همسر عثمان بن مظعون كه از بانوان محترمه¬ي مكّه بود، به خدمت آن حضرت (ص) مشرّف شد و عرض كرد: اي رسول خدا، يك سال است كه خديجه از دنيا رفته است و شما بچّه¬هاي بي¬مادر در خانه داريد و آن¬ها احتياج به سرپرست دارند، اجازه بفرماييد كه زني براي شما خواستگاري كنم. آن حضرت فرمود: چه كسي؟ خوله گفت: دختر مي¬خواهي يا بيوه؟ پيامبر فرمود: كدام دختر؟ خوله گفت: دختر ابوبكر. فرمود: كدام بيوه؟ گفت: سوده دختر زمعه كه به تو ايمان آورده و بر آن¬چه گفته¬اي از تو تبعيّت نموده است. فرمود: پس برو آن¬ها را براي من خواستگاري كن. خوله به نزد پدرشان رفت و آن¬ها هم قبول كردند. و بدين ترتيب، آن حضرت با آن¬ها ازدواج كرد.
سوده دختر زمعه با شوهرش سكران بن عمرو كه پسرعمويش هم بود از مهاجرين به حبشه است؛ و در مكّه وفات يافت. وقتي سوده به منزل پيامبر (ص) آمد، به آن حضرت عرض كرد: اي رسول خدا، من زني سرد مزاجم و ميل چنداني به جنس مرد ندارم؛ فقط خواستم افتخار همسري شما را پيدا كنم. با اين وصف پيامبر (ص) او را گرامي مي¬داشت.
سنّ عايشه در وقتي كه پيامبر (ص) او را عقد نمود شش يا هفت ساله بود و در مدينه كه نه يا ده سال داشت با او عروسي نمود. عايشه داراي فرزند نشد. از كارهاي عايشه قيام او عليه امام علي (ع) و به راه انداختن جنگ جمل و كشته شدن بيست هزار نفر از مسلمين و مؤمنين و اصحاب پيامبر (ص) است. عايشه در سال 57 يا 58 هجري درگذشت و در بقيع مدفون شد.
سفري به طائف
با وفات ابوطالب، چون پيامبر (ص) پشتيبان بزرگ خود را از دست داد؛ ازطرفي، احساس كرد كساني كه از قريش آماده¬ي پذيرش اسلام بوده¬اند، ايمان آورده¬اند و بقيّه كساني هستند كه با اين سادگي¬ها ايمان نمي¬آورند، در صدد برآمد براي گسترش دعوت اسلام، عازم «طائف» كه قبيله¬ي «ثقيف» در آن زندگي مي¬كردند گردد، تا آيين اسلام را به آن¬ها عرضه دارد.
براي اين منظور پيامبر (ص) تنها و به قولي با زيد بن حارثه و به قولي با امام علي (ع) و به قولي با علي (ع) و زيد هر دو به طائف سفر كرد. پيامبر (ص) در طائف با سه برادر از اشراف آن-جا به نام¬هاي عبدياليل و حبيب و مسعود فرزندان «عمرو بن عمير» برخورد كرد و اسلام را به آنان عرضه داشت و با آنان در باره¬ي علّت آمدنش به طائف گفتگو نمود و آنان را به ياري خويش در راه اسلام دعوت فرمود. يكي از آن¬ها گفت: من كعبه¬ي پرده را پاره كرده باشم يا دزديده باشم اگر تو فرستاده¬ي خدا باشي. ديگري گفت: آيا بهتر از تو نبود كه خدا به پيامبري بفرستد و سوّمي گفت: من هرگز با تو حرف نمي¬زنم؛ چون اگر تو به راستي پيامبر خدا باشي، بزرگ¬تر از آني كه سخن تو را پاسخ گويم و اگر بر خدا دروغ مي¬بندي، سزاوار نيست، با تو سخن گويم. پيامبر (ص) كه به منطق پوشالي آنان پي برد و از اسلام آوردنشان مأيوس شد، از نزد آنان برخاست؛ ولي از آنان درخواست نمود كه اين مطلب را با كسي در ميان ننهند. ولي آنان نه فقط به اين خواسته¬ي پيامبر (ص) وقعي ننهادند، بلكه اوباش و بچّه¬ها را هم واداشتند، تا آن حضرت را هو كنند و دشنام دهند و با سنگ تعقيب كنند كه ناگهان پيامبر (ص) خود را در ميان باراني از سنگ يافت. بالاخره پيامبر (ص) در حالي كه خون از پايش مي¬چكيد، خود را به بيرون شهر رساند و براي رفع خستگي در سايه¬ي ديوار باغي آرميد. و در آن حال رو به درگاه خدا نمود و عرض كرد: «خدايا ضعف و ناتواني خودم را به درگاهت عرضه مي¬دارم. اي ارحم الرّاحمين، تو پروردگار مستضعفيني، تو پروردگار مني، مرا به كي وامي¬گذاري؟ به بيگانه¬اي كه بر من هجوم آورد يا به دشمني كه كار مرا در اختيار او قرار دهي؟ اگر خشم تو بر من نباشد من هيچ باك ندارم، ولي عافيت تو برايم سهل¬تر و گواراتر است. من به نور جمال تو كه همه-ي تاريكي¬ها را روشن كرده و كار دنيا و آخرت را اصلاح مي¬كند. پناه مي¬برم از اين¬كه خشم تو بر من فرود آيد، يا ناخشنود شوي و هيچ توان و قدرتي جز به دست تو نيست.» گفته¬اند: رسول خدا (ص) فرموده: بعد از روز احد سخت¬ترين روز من روزي بود كه خود را به عبدياليل عرضه داشتم.
ديوار باغي كه رسول خدا (ص) در سايه¬ي آن آرميده بود، متعلّق به عتبه و شيبه فرزندان ربيعه بود كه از اشراف قريش و از كساني بودند كه در آزار رساندن به رسول خدا (ص) با مشركان مكّه همكاري مي¬كردند و آن¬ها كه در باغ بودند، با ديدن وضع رقّت بار رسول خدا (ص) انگيزه¬ي خويشاونديشان تحريك شد و مقداري انگور به غلام نصراني خود به نام «عداس» دادند كه براي آن حضرت ببرد. چون عداس انگورها را جلو پيامبر (ص) نهاد، آن حضرت با گفتن «بسم الله الرّحمن الرّحيم» شروع به خوردن انگور نمود. عداس با شنيدن «بسم الله» تعجّب نمود و به پيامبر (ص) عرض كرد: مردم اين شهرها با چنين سخني آشنايي ندارند. حضرت (ص) از وي پرسيد: اهل كجايي و داراي چه آييني هستي؟ عداس گفت: من مردي نصراني و از مردم نينوا (منطقه¬اي در عراق) هستم. رسول خدا (ص) فرمود: از سرزمين آن مرد صالح «يونس بن متيٰ». عداس گفت: تو يونس بن متي را از كجا مي¬شناسي؟ رسول خدا (ص) فرمود: او برادرم است و او نيز هم¬چون من پيامبر بود. عداس كه سخنان رسول خدا (ص) را توأم با اخلاص يافت، مجذوب آن حضرت گرديد و خود را روي پايش انداخت و بر دست و پا و سر آن حضرت (ص) بوسه زد و اسلام آورد.
عتبه و شيبه كه اين جريان را مشاهده مي¬كردند، يكي از آنان به ديگري گفت: محمّد غلامت را تباه ساخت. و چون عداس به نزد آنان بازگشت، به وي گفتند: واي بر تو، چرا سر و دست و پاي اين مرد را بوسيدي؟ عداس گفت: كسي در روي زمين بالاتر از اين شخص نيست؛ زيرا او مطالبي به من گفت كه جز پيامبران آن را نمي¬دانند؛ و اين شخص همان پيامبر موعود (ص) است. عتبه و شيبه از شنيدن اين سخن ناراحت شدند و گفتند: اين مرد تو را از دينت برنگرداند كه دين تو از دين او بهتر است.
بنا به قولي رسول خدا (ص) ده روز در طائف ماند و بنا به قولي ديگر يك ماه و در اين مدَت پيش همه¬ي بزرگان طائف رفت وآن¬ها را به اسلام دعوت نمود؛ ولي هيچ¬يك از آن¬ها به دعوتش پاسخ مثبت ندادند؛ ازاين¬رو، مأيوسانه عازم مكّه شد.
(بحارالانوار 19/16) (تاريخ يعقوبي 1/391) (سيره ابن هشام 2/60) (تاريخ طبري 886)
اسلام آوردن گروهي از جنّ¬ها
به گفته¬ي مورّخين و مفسّرين، چون رسول خدا (ص) در برگشت از طائف به «نخله» كه محلّي بين طائف و مكّه است، رسيد و مشغول خواندن نماز شب شد، يك دسته¬ي هفت نفري از جنّ¬هاي اهل نصيبين بر پيامبر (ص) گذر كردند؛ و چون آياتي از قرآن كريم را كه آن حضرت در نمازش مي¬خواند شنيدند، به نزد قوم خود رفتند و آن¬ها را به اسلام خواندند.
خداوند جريان آن¬ها را براي رسول خودش در قرآن كريم چنين بيان فرموده است: «اِذ صَرَفنا اِلَيكَ نَفَراً مِنَ الجِنِّ، يَستَمِعونَ القُرآنَ؛ فَلَمّا حَضَروهُ قالوا اَنصِتوا؛ فَلَمّا قُضِيَ وَلَّوا اِلی قَومِهِم مُنذِرينَ: هنگامي كه گروهي از جنّيّان را به سوي تو متوجّه ساختيم كه قرآن را بشنوند. وقتي حضور يافتند، به يكديگر گفتند: خاموش باشيد و بشنويد. و هنگامي كه پايان گرفت، به سوي قوم خود بازگشتند و آن¬ها را بيم دادند.» (احقاف 46/29)
و نيز خداوند در سوره¬ي جنّ مي¬فرمايد: «قُل اُوحِيَ اِلَيَّ اَنَّهُ استَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الجِنِّ؛ فَقالوا اِنّا سَمِعنا قُرآناً عَجَباً؛ يَهدي اِلَى الرُّشدِ، فَآمَنّا بِهِ: بگو: به من وحي شده كه گروهي از جنّيان (به قرآن) گوش داده¬اند و گفته¬اند: ما قرآني شنيده¬ايم حيرت¬آور، كه به راه راست هدايت مي¬كند؛ ما به نيز بدان ايمان آورده¬ايم.» (جنّ 72/2 ـ 1)
(بحارالانوار 18/76) (مجمع¬البيان تفسير سوره جنّ) (سيره ابن¬هشام 2/63) (تاريخ طبري، 888 )
برگشت رسول خدا (ص) به مكّه در پناه مطعم
از آن¬جا كه پيامبر (ص) يگانه حاميش ابوطالب را از دست داده بود؛ در «حراء» مردي خزاعي را نزد اخنس بن شريق فرستاد، تا در پناه او وارد مكّه شود كه اخنس به بهانه¬ي اين¬كه من از قريش نيستم، بلكه جزء هم¬پيمانان آنانم ، از پناه¬ گرفتن آن حضرت عذر خواست. رسول خدا (ص) آن مرد خزاعي را نزد «سهيل بن عمرو» فرستاد تا از او برايش پناه گيرد؛ ولي او هم نپذيرفت. بار سوّم آن مرد خزاعي را پيش «مطعم بن عدي» فرستاد. مطعم با آن¬كه بت¬پرست بود، به آن حضرت پيغام فرستاد كه وارد خانه او شود. و آن حضرت هم شبانه وارد خانه¬ي معطم شد. فردا مطعم با پسرهاي شش يا هفتگانه و دامادهايش و برادرش طعيمه كه ده¬تا مي¬شدند، مسلح رسول خدا (ص) را تا مسجدالحرام همراهي كردند كه ابوجهل چون رسول خدا (ص) را ديد فرياد زد: مردم، اين محمّد است كه ياورش (ابوطالب) مرده است، او را امان ندهيد. طعيمه گفت: عمو، محمّد در پناه ابووهب (مطعم) است. ابوجهل ديگر حرفي نزد.
چون خبر وفات مطعم در سال اوّل هجري به رسول خدا (ص) رسيد، از او به نيكي ياد كرد و با اجازه¬ي آن حضرت «حسّان بن ثابت» قصيده¬اي در مرثيه¬ي او سرود.
در مواقع ديگر هم بارها رسول خدا (ص) از مطعم به نيكي ياد مي¬نمود؛ و در جنگ بدر كه مشركين شكست خوردند، رسول خدا (ص) به ياد مطعم افتاد و فرمود: هرگاه مطعم زنده بود و از من تقاضاي آزادي همه¬ي اسيران را مي¬نمود، تقاضاي او را رد نمي¬نمودم.
(بحارالانوار 19 / 7 و 8 و 19) (تاريخ طبري 886 ) (كامل ابن¬اثير 2/92) (بدايه ابن¬كثير 3/135)